رو به قبله ايستاد و « گرا» داد

راوي: م.شفق




طرح عملياتي كه ما براي كمين ريخته بوديم و آن همه وقت رويش صرف شده بود الان به كلي در هم ريخت و مي‌بايست طرح عملياتي جديد را در همان لحظات بينديشيم. ضد انقلاب با چندين شب حمله مداوم از اين نقطه مي‌خواست ما را متوجه كند كه حمله هر شب از يك ناحيه مشخص صورت مي‌گيرد و همچنين خواسته اصلي‌اش بيرون كشيدن ما از مقر براي زدن كمين بودن و اينها امشب به خيال خود ‌آمده بودند تا زودتر از ما مستقر شوند و از گروههاي كمين كننده ما استقبال بكنند و به قول معروف كمين در كمين بزنند. تصميم گرفتيم اين كمين در كمين آنها را با يك كمين دو جانبه پاسخ بدهيم و نفراتشان را بدام بيندازيم و نابود كنيم.
الان ما دو گروه در قلب خود آنها نيرو داشتيم و بقيه نيروهايمان نيز در محل‌هاي تامين به حالت آماده بودند. طرح جديدي كه بفكرم رسيده بود با بي‌سيم به غلامعلي گفتم و قرار شد با همكاري او طرح انجام شود. غلامعلي پيچك مي‌بايست گروه‌هاي تامين را حركت بدهد و تا فاصله پنجاه متري كوچه‌ها جلو بكشد آن موقع ما دو گروه كمين را به 4 دسته تقسيم كرده و هر دسته از پشت به نفرات كمين كننده يكي از كوچه‌ها حمله كرده و با بهلاكت رسيدن آنها و آزاد شدن كوچه‌ها يعني حداكثر پس از 10 ثانيه از شروع تيراندازي، غلامعلي گروه‌هاي تامين را از اين چهار كوچه به داخل محوطه بياورد تا از آنجا جمله به باقيمانده افراد دشمن را انجام دهيم. غلامعلي از مقر حركت كرد تا به سراغ گروه‌هاي تامين برود.
در همين لحظه صداي انفجاري شديد به يكباره ما را تكان داد اين صدا گرچه بنظرم آشنا مي‌آمد اما اصلا نفهميدم صداي انفجار چه چيزي بود. بعد از چند ثانيه باز هم صداي چند انفجار پي در پي بلند شد. در فكر تشخيص صداي انفجار بودم كه بي‌سيم به صدا درآمد و غلامعلي گفت كه پادگان را زير آتش خمپاره گرفته‌اند و دارند آنجا را مي‌كوبند.
فهميدم كه اين صداي انفجار مربوط به پرتاب خمپاره مي‌باشد بنابر اين طرح جديد كه داشتيم نيز خيلي خطرناك مي‌شد چرا كه امكان داشت.
ضد انقلاب بجز اينجا در نقاط ديگر شهر هم كمين گذاشته باشد و بچه‌هايي كه همراه غلامعلي مي‌ايند قبل از اينكه به محل مقرر برسند خود در كمين يك گروه ديگر افتاده و قتل عام شوند. موضوع را با بي‌سيم به غلامعلي گفتم و قرار شد گروه‌هاي تامين سر جايشان بمانند و او هم به مقر باز گردد. در همين حين ضد انقلاب چندين خمپاره ديگر نيز شليك كرد.
براي ما بسيار دردناك و غيرقابل تحمل بود كه خمپاره ضدانقلاب در فاصله بسيار نزديكي از ما كار كند و با خمپاره‌هايش پادگان را زير آتش گرفت و چه بسا كه برادراني را نيز به شهادت برساند. تمام راه‌هايي را كه امكان داشت آتششان را خفه كنيم در ذهنم مرور كردم ولي هر چه بيشتر جستجو كردم كمتر يافتم. يكي از برادران سرش را جلو آورد و آهسته گفت: " برادر بايد با خمپاره بزنيمشون. " خمپاره! چيز جديدي بود، رويش فكر نكرده بودم.
ما مي‌توانستيم از خمپاره استفاده كنيم ولي ضد انقلاب براي اينكه از اين نظر هم ما را فلج كند قبضه خمپاره‌انداز خود را در وسط كوچه‌ها و در ميان خانه‌هاي مردم بيگناه برپا كرده بود.
خمپاره آخرين راهي بود كه در ذهنم باقي ماند و تصميم برآن شد كه با يك قبضه خمپاره شصت ميليمتري جواب آتش آنها را بدهيم. غلامعلي پيچك در مقر خمپاره انداز را آماده كرده و منتظر بود كه ماگرا بدهيم.
ابتدا مسافتمان را با خمپاره‌انداز دشمن تخمين زدم حدود 100 متر مي‌شد فاصله خودمان هم تا مقر 300 متر بود يعني تقريبا خمپاره‌انداز دشمن از خمپاره‌اند از ما 400 متر فاصله داشت. فاصله مشخص شد ولي گرا دادن با توجه به اينكه قطب نما نداشتيم بيار مشكل بود از روي ستاره‌هاي آسمان قبله را پيدا كردم و گراي تقريبي محل ضد انقلاب را از مبدا محاسبه كردم و با در نظر گرفتن اختلاف محل خودمان كه به عنوان ديده‌بان عمل مي‌كرديم و خمپاره‌انداز كه در فرمانداري برپا شده بود با بي سيم شروع به گرا دادن كردم. ابتدا از غلامعلي خواستم رو به قبله بايستد، او به شوخي توي بي سيم جواب داد: براي چي رو به قبله بايستم؟ تو مي‌خواي گرا بدي يا مي‌خواي نماز يادمون بدي؟ "
بچه‌هاي گروه كمين همگي از اين استدلال غلامعلي خنده‌شان گرفت. باو گفتم كه از قبله 160 ميليم به سمت راست گرا را روي خمپاره‌ انداز ببندد.
در تمام طول اين مدت دعا مي‌كرديم و از خدا مي‌خواستيم كه خمپاره منحرف نشود و حتما به هدف بخورد چند لحظه بعد صداي شليك خمپاره 60 به آرامي فضا را شكافت و دل‌هاي ما را در دلهره فرو برد. اما نصر خدا بالاتر از آن بود كه مي‌پنداشتيم اولين خمپاره درست روي هدف خورد و ضد انقلاب وحشتزده و احمقانه شروع به تير اندازي هوايي كرد، آنها مي‌خواستند جواب خمپاره‌اي كه خورده بودند را با تير اندازي بدهند!
ما معطل نكرديم گلوله‌ها پشت سر هم روي همان گرا روانه مي‌شد، با شدت آتشمان قدرت تصميم گيري صحيح را از آنها سلب كرده بوديم و ضمنا آتش خمپاره‌شان هم خفته شده بود.
آنها بلافاصله با عجله دسته‌هاي كمين كننده‌شان را جمع كردند تا از آن منطقه دور شوند. پس از اينكه دست سمت راست ما هم حركت كرد و رفت ما به جاي قبلي خودمان بازگشتيم و پشت كاميون سر كوچه موضع گرفتيم و به بچه‌ها دستور آتش دادم. تني چند از ضد انقلاب با فرياد بر زمين ريختند و بقيه پا به فرار گذاشتند، اما هنوز چند دسته شان در سمت چپ ما باقي مانده بود كه مي‌بايستي از جلوي ما رد مي‌شدند ولي با ديدن تير اندازي ما شروع بدويدن به آنسوي محوطه كردند تا از سمت ديگري خارج شوند، اما بچه‌هاي گروه كمين به آنها مهلت ندادند و بيش از نيمي‌شان را روي زمين دراز كردند و بقيه زخمي فرار مي‌كردند، از اين سو نيز ما آتش روي آنها داشتيم، مهلكه عجيبي برايشان بوجود آمده بود.
بچه‌ها را گفتم كه هماهنجا باشند و خودم به مقر بازگشتم. در آنجا برادران خيلي خوشحال بودند و روحيه‌شان بالا رفته بود.
چند ساعت بعد با دميدن سپيده قسمت دوم طرحي كه قسمت اولش تغيير پيدا كرده بود شروع شد. بچه‌ها با هشت ماشين در سطح شهر بحركت در آمدند تا خانه‌هايي را كه در اين مدت با همكاري مردم شناسايي كرده بودند و مربوط به گروهك ها بود پاكسازي كنند. افراد ضد انقلاب كه شب گذشته در عمليات شركت داشتند بي شك به درون خانه‌ها پناه برده بودند تا رفع خستگي و تجديد قوا كنند.
عمليات پاكسازي خانه‌ها و دستگيري عناصر ضد انقلاب تا دو ساعت بعد بطور انجاميد. در مجموع چيزي اتفاق افتاد كه نام آن را فقط مي شد معجزه گذاشت. در كنار آن همه تلفاتي كه در شب ضد انقلاب متحمل شد اينك نيز تعدادي از افراد گروهك‌ها همراه با تعدادي سلاح و مقاديري مهمات به چنگ ما افتاده بودند. در ميان دستگير شدگان رئيس سازمان مجاهدين خلق بانه، رئيس حزب كومله بانه و مسئول سياسي حزب دموكرات بانه به چشم مي‌خوردند.
پس از اين حركت حساب شده و جالبي كه بياري خدا در بانه انجام شد مردم كه غالبا مي‌پنداشتند ضد انقلاب از لحاظ نظامي بر ما تفوق دارد و هر كاري دلش بخواهد مي‌تواند بكند دريافتند كه اشتباه مي كرده‌اند و اگر سپاه بخواهد حركتي انجام دهد ضد انقلاب برايش هيچ مانعي نيست و نمي‌تواند با سپر كفر از شمشير ايمان بچه‌هاي پاسدار خودش را حفظ كند.
در شهر پس از شكست فاحش سنظامي، ضد انقلاب از لحاظ سياسي هم كمرش شكست و بدليل دستگير شدن رهبرانشان در گيجي و سردرگمي عجيبي گرفتار شده بودند و از طرفي پوشش وسيع تبليغاتي برادران و خواهران قسمت فرهنگي ميدان فعاليت و رشد و نمو بدان ها نمي داد و گسترش جو مذهبي در فضاي شهر كاملا محسوس بود.
با استفاده از موقعيتي كه ايجاد شده بود پس از ساعت‌ها بحث و طرح ريزي با غلامعلي پيچك به نتيجه واحدي در مورد تشكيل ارگاني مسلح از خود مردم شهر براي حفاظت از خودشان و شهرشان رسيديم مي‌خواستيم با ياري چند نفر از مسلمانان فعال و آگاهي كه از همان ابتداي ورود ما به شهر بطور خيلي جدي و مخلصانه با سپاه همكاري مي‌كردند اين ارگان مسلح را پي ريزي كرده و به راه بياندازيم.
اين افراد در حدود ده پانزده نفر مي‌شدند ولي در بينشان چند چهره مشخص وجود داشت يكي حاجي ابراهيم، مردي مومن و كاملا مذهبي با قدي كوتاه و نگاهي نافذ كه ريش‌هاي سياه و سفيدش چهره وي را دوست داشتني ساخته بود، آرام و شمرده فارس را با لهجه‌اي شيرين صحبت مي‌كرد دلش به حال اسلام خيلي مي‌سوخت و براي همين حتي گاهي، به ما هم ايراد مي‌گرفت و از كارهاي سپاه هم بدليل اينكه كاملا انقلابي نبوده انقلاب مي‌كرد، بخاطر همين دلسوزي‌اش در مقابل ضد انقلاب و كارهايش و يا اهمال و سستي كاري خيلي زود عصباني مي‌شد، در زماني كه گروهك‌ها بر شهر سلطه داشته‌اند بارها وي را زنداين كرده و با به قصد كشت كتكش زده بودند و حتي يك دو بار تصميم گرفته بودند اعدامش كنند اما اين پيرمرد با ايمان در زير باران اين تهمت‌ها و رنج‌ها و شكنج‌ها همچون عمار ياسر بر سر عقيده‌اش استقامت ورزيده بود و اكنون نيز شبانه روز و اكثر اوقاتش را داخل سپاه پيش بچه‌ها مشغول فعاليت بود كه شهر سرو ساماني بگيرد.
و ديگري معماري قوي جثه با قامت متوسط و صورت دلنشين قرآن. او در عين حال كه كراگري ساده بود به فرزندان مردم درس قرآن مي داد و اطلاعات قرآني خودش هم خيلي خوب بود و اطلاعات برادارش از خودش بهتر. برادرا معمار صالح زاده معلمي بود جوان و خوش سيما با عينكي بر چشم كه قيافه متفكري به چهره‌اش بخشيده بود و موهاي بلندي كه هميشه تميز و مرتب بود و نامش صالح، همچون، خودش، صالح گفتني‌هاي بسيار از شقاوت و دنائت و فساد گروهك‌ها در دل داشت و شايد بيشتر از همه رمدم بانه، چرا كه او معلم بود، معلمي مسلمان و متعهد كه در بطن جوانان بانه حضرو داشت و همانطور كه خودش مي گفت نود و پنج درصد انگيزه‌هايي كه گروهك‌ها با تمسك بدان جوانان را بسوي خود جذب مي‌كرده‌اند فساد و فحشا بوده است و بس و اين بزرگترين دردي بود كه وي در آن دوران مي‌بايستي تحمل مي‌كرد. صالح بياري برادرش معمار براي در هم شكستن اين جو يكي دو بار در مسجد جامع نمايشگاه كتاب اسلامي گذاشته بودند كه هر دفعه اسلحه بدستان دموكراتيك و آزاد انديش گروهك‌هاي مترقي سوپر انقلابي بداخل نمايشگاه ريخته و آنحا را بر هم زد،كتاب‌ها را پاره كرده و عاملين نمايشگاه را بسختي كتك زده بود.
اين رفتاري كه گروه‌هاي از خودشان نشان مي‌دادند كاملا عكس شعارها و نوشته‌هايشان بود. آنها در همان حال كه خاك كردستان از خون پاسداران و ارتشيان رنگ سرخ بخود داشت آزادانه در تمامي شهرهاي كشور حتي در پايتخت كشور اسلامي در سر معابر و گذر‌ها نشريات و روزنامه هايشان را بفروش مي‌رساندند و نمايشگاه مي گذاشتند و پوستر به در و ديوار مي‌كوفتند و تمام اين نشريات و جزوات و روزنامه‌ها و تراكت‌ها و پلاكارتها و پوستر هاشان يك حرف داشت و آن هم وجود اختناق و حاكميت خفقان در كشور بود و در كنار اين شعار به مردم وعده مي دادند كه اگر قدرت دست ما بيفتد چنين و چنان خواهيم كرد و آنقدر از فضاي دموكراتيك و آزادي سياسي دم مي‌زدند كه آدم باورش مي شد اينها بشتر از شريف امامي! قائل بوجود فضاي باز سازي هستند!!
گروهك‌ها انگيزه‌هاي سياسي را فقط بعنوان پوشش بكار مي‌بردند و گرنه در عمل هيچ يك از افرادشان انگيزه سياسي نداشتند. ما براي اولين بار كه در بانه چند پيش مرگ دموكرات كه قديمي‌ترين حزب سياسي كردستان است را دستگير كرديم در بازجويي آشكار شد كه اصلا آنها از سياست‌ چيزي سرشان نمي شود چه رسد به انگيزه سياسي، آنها مي‌گفتند به ما پول مي‌دهند كه بجنگيم و ما هم مي‌جنگيم! برايمان قابل باور نبود لذا براي آزمايش به آنها پيشنهاد داديم كه دو برابر حقوق حزب دموكرات را بگيرند و براي ما كار كنند!؟ و آنها پذيرفتند!!
سيل تبليغات سياسي گروهك‌ها به قدري قوي بود كه ما باز هم در اين مرحله براي خودمان تحليل كرديم كه لابد اينها از افراد پائين دوكراتب هستند و حتما رده هاي بالا براي خودشان انگيزه هاي سياسي دارند. اما وقتي در عمليات پيروزمندانه در هم شكستن گروهك‌هاي در بانه سران آنها از جمله رئيس حزب كومله بانه دستگير شدند آنها هم گفتند كه بما پول مي‌دهند و ما مي‌جنگيم، علاوه بر پول، بخاطر داشتن اسلحه در دهات قدرت فراواني داريم و مالكيت دهاتي‌ها و روستانشينان نسبت به زن و خانه و اموار و دارئي‌هايشان در مقابل ما كه اسلحه داريم ارزشي ندارد!
حتي از اين هم عجيب‌تر مسئول سياسي حزب دموكرات بانه بود كه او هم در مقابل ديدگان متعجب ما گفت: بمن پول مي‌دهند و مي‌گويند تبليغات سياسي بكن و اين شعارها را بده و بگو رژيم جمهوري اينطور است و ما ها اين چنينيم!!؟
در اين رابطه از رئيس گروهك مجاهدين خلق بانه سوالي نكرديم زيرا بر طبق اطلاعاتي كه داشتيم و حتي اعترافي كه خود وي كرد مي‌دانستيم همين شخص در مقام مسئوليت سازمان مجاهدين خلق بانه در جريان درگيري پايين گردنه خان براي ورود به شهر بانه با اسلحه‌‌اش 4 يا 5 پاسدار را به شهادت رسانديده بود. اين جريان در نيمه ول سال 59اتفاق افتاده بود يعني در زماني كه هنوز هم مجاهدين خلق در شهر‌ها بشدت شعارهاي بظاهر مذهبي مي‌دادند و هنوز مخالفت علني خود را با سپاه و ارگان‌هاي انقلابي اعلام نكرده بودند و براي همين در اكثر نقاط دفتر و شعبه رسمي و علني داشتند.
امروز ديگر اين خدعه‌ها و نيرنگ‌ها ضد انقلاب براي بسياري از مردم و خصوصا جوانان آشكار گرديده بود و با پديد آمدن اين آگاهي و نفرتي كه مردم از گروهك‌ها پيدا كرده بودند و علاقه‌اي كه به سپاه نشان مي دادند به ياري خدا با زحمات فراوان حاجي ابراهيم و معمار و صالح با مشاركت جوانان بانه اولين تشكيلات اسلامي و مسلح كرد در بانه بوجود آمد و فعاليت پر ثمر خود را آغاز كرد.
پس از تشكيل اين جريان خود جوش مردمي ضد انقلاب سخت بر آشفت و رهبريت فاسد كفر و الحاد، يعني شخص عزالدين حسيني ضد الدين در همين رابطه عجولانه و شتابزده پيام بسيار مهمي براي مردم بانه و براي سپاه بانه فرستاد.
در پيام عز‌الدين به مردم بانه شديدا اخطار شده بود كه دست از حمايت سپاه بردارند و گرنه هر كس كه به حمايت و همكاري‌اش ادامه بدهد شديدا مجازات مي شود. در پيام به سپاه نيز وعده داده شده بود كه اگر سپاه از بانه بيرون نرود تمام پاسداران را در روز عيد فطر خواهند كشتي و اين عبارت جالب بود كه به شما پاسداران در روز عيد فطر برنج خرودن و خون عيدي خواهيم داد.!
اين واكنش نامعقول براي ما خارج از انتظار نبود. يكي از مهمترين راههاي تداركاتي و ارتباط ضد انقلاب با خارج كشور از مرزهاي كردستان، شهر بانه بود و اينكه اين شهر داشت از سلطه ضد انقلاب خارج مي‌شد و به جمهوري اسلامي مي‌پيوست و از دست رفتن شهر بانه ضربه نظامي و سياسي اندكي نبود كه بتوان براحتي تحملش كرد.
ماه رمضان فرا رسيده بود و تا وعده ضد انقلاب به ما حدود يك ماه بيشتر فاصله نبود.
ما با جديت و تلاش كار سازماندهي تشكيلات اسلامي مسلح برادران كرد را در كنار تلاش‌هاي وسيع تبليغاتي ادامه مي داديم و كار بنحو خوبي پيشرفت داشت. با اين حال مراقب فعاليت‌هاي ضد انقلاب نيز بوديم.
ضد انقلاب به شدت تلاش مي‌كرد تا نيروها و امكانات و سلاح هاي سنگينش را به اطراف بانه منتقل كند و داشت خود را براي حمله به بانه آماده مي‌سازد. طبق اخباري كه توسط مردم بما مي‌رسيد آنها قصد داشتند بعنوان نقطه شروع حركت جديدشان طي عمليات بانه را تصرف كنند و بدين وسيله از دو سوء از طرف بانه و از طرف بوكان به سقز فشار وارد كنند و پس از تصرف سقز، به ترتيب مهاباد و سردشت و سپس سنندج را نيز در اختيار بگيرند.
بانه از لحاظ استراتژيك نيز از نظ عملياتي براي دشمن مناسب بود، چرا كه ما فقط راه هوايي داشتيم و به همين علت در يك عمليات سنگين و طولاني نمي توانستيم بخوبي پشتيباني شويم و اشكالاتي برايمان بوجود مي آمد. ما نيز همگام با حركت‌هاي ضد انقلاب مشغول طرح ريزي و برنامه ريزي متقابل بوديم و اطلاعات مربوطه را حتي المقدور جمع آوري مي كرديم، و بعضا واكنش‌هايي نيز نشان مي داديم كه عمدتا ايذايي بود ولي در ايجاد وقفه نقشه‌هاي ضد انقلاب و منحرف كردن افكار آنها موثر واقع مي‌شد. نمونه‌اش انبار مهمات و پاسگاهي بود كه آنها در كورخان (واقع در جاده سردشت بانه) ايجاد كرده بودند و ما يك روز با مشاركت هوا نيروز آنجا را منهدم كرديم. در اين عمليات من و غلامعلي و حاجي ابراهيم بعنوان راهنما توسط يك فروند هليكوپتر تو فورتين در جلو و در پشت سر ما يك هليكوپتر توپدار كبري كه مجهز به راكت نيز بود بسوي كوخان حركت كرديم و با پيدا كردن دقيق محل انبار مهمات و عملكرد بسيار جالب هليكوپتر كبري آن انبار مهمات بدل به دود عظيمي شد كه پهنه آسمان را پوشانيد.
اين حركت‌ها فقط وقفه‌اي كوتاه در روند كارهاي ضد انقلاب ايجاد مي‌كرد ولي حركت كلي آنها همچنان ادامه داشت و ما بر آن شديم تا تعدادي سلاح سنگين در اختيار بگيريم و طرح‌هاي عملياتي خود را كه شامل ضربات سنگين و پي در پي به دشمن و پاكسازي مناطق اطراف بود را آغاز كنيم و به دشمن اجازه ندهيم كه بش از اين حلقه محاصره بانه را تنگتر كند و نيرو در اطراف بانه جمع كند.
براي تهيه مهمات لازم و سلاح‌هاي سنگين بسراغ پادگان رفتيم و ليستي را كه شامل نيازهمايمان مي‌شد به فرمانده پادگان داديم فرمانده پادگان كه افسري رشيد از لشگر 21 حمز بود. با تاسف سرش را تكان داد و در جواب ما تلفنگرامي را كه از بالا برايش رسيده بود در اختيارمان گذاشت. طي اين ابلاغيه دستور داده شده بود طبق دستور قبلي از تحميل اسلحه و مهمات به سپاه جدا خودداري بشود و ذكر شده بود كه حتي يك فشنگ هم نبايد بدون تصويب فرماندهي كل تحويل سپاه گردد و متخلفين از اين امر تحت پيگرد قانوني قرار مي‌گيرند اين دستوري بود كه شخص فرمانده كل قوا، آقاي بني صدر صادر كرده بود.
فرمانده پادگان تذكر داد كه نمي تواند هيچگونه وسائل در اختيار ما بگذارد و اصرار ما نيز براي حتي تحويل موقت نيازهايمان بجايي نرسيد و با دست خالي پادگان را ترك كرديم.
ما علاوه بر نداشتن مهمات كافي و سلاح سنگين، حتي وسيله نقليه به تعداد كافي نداشتيم نبودن هيچگونه امكاناتي ما را از انجام عمليات منظم و كلاسيك مي‌داشت و تنها راه برايمان در پيش گرفتن عمليات چريكي بود.
براي انجام عمليات چريكي چند بار پياده به شناسايي رفتيم و يك بار هم با هليكوپتر، ولي در مجموعه به اين نتيجه رسيديم كه انجام عمليات چريكي بدليل تجمع نيروهاي ضد انقلاب در اطراف شهر و صعب العبور بودن راهها و نبدن امكانات پشتيباني و تخليه مجروح و آشنا نبودن به منطقه و مسلح بودن دشمن به سلاح سنگين با توجه به اينكه ما در راهپيمايي نمي توانستيم سلاح سنگين همراه ببريم. كاري غير عاقلانه و در حقيقت خود كشي بود.
با توجه به اينكه هر روز و هر شب امكان داشت شهر مورد تهاجم واقع شود با غلامعلي به اين نتيجه رسيديم كه در هر صورت و به هر شكل ممكن مي يابد عمليات انجام دهيم و گرنه در بانه قتل عام خواهيم شد. ما از قتل عام شدن و شهادت هيچ هراسي نداشتيم، نگراني‌ ما از پيامدهاي سياسي اين جريان بود كه مسلما نمي توانست به نفع انقلاب باشد.
تصميم گرفتيم شيوه اي نو در انجام عمليات بكار بگيريم و در حقيقت روش جنگ چريكي را با روش جنگ كلاسيك در هم بياميزيم و با بهره گيري از نكات مثبت هر دو كه با شرايط ما نيز انطباق دارند حركت خود را آغاز كنيم. دست زدن به اين عمل كه حتي براي خود ما نيز تازگي داشت و در حقيقت براي اولين بار بود كه انجام مي‌شد شور و هيجاني در وجودمان پديد آورده بود و با علاقه مشغول جور كردن برنامه بوديم.
محور عمليات ما روي دهكده نسبتا بزرگ بوئين سفلي بود كه مركز تداركاتي و عملياتي و فرماندهي ضد انقلاب در آن روستا وجود داشت فاصله اين دهكده كه در جنوب بانه قرار داشت با شهر بانه حدود 8 كيلومتر مي شد و موقعيتش در روي نقشه از دامنه كوه آغاز و تا دره سينه كش كوه ادامه مي يافت از جلوي اين روستا در رودخانه اي عبور مي‌كرد و در روبرويش سه راهي بسيار مهمي قرار داشت كه از يكسو به منطقه مرزي و از سوي ديگر به مريوان و از سوي به بانه راه داشت.
بخاطر اينكه ما رمضان بود و بچه‌ها روزه بودند ما مجبور بوديم عملياتمان را يا در صبح شروع كرده و قبل از اذان ظهر به بانه بازگرديم و يا پس از اذان ظهر، كه ما ترجيح داديم بعد از ظهر عمل كنيم كه دشمن نيز كمتر احتمال حمله را مي‌دهد و مشغول استراحت است.
تقريبا نيمه‌هاي ماه رمضان بود كه براي عمليات آماده شدمي. هواي بانه تقريبا گرم بود و تشنگي آور.
بچه‌ها را از صبح آماده باش داديم و همگي مشغول پاك كردن اسلحه‌هايشان شدند و ما هم ماشينها را آماده ساختيم و بعد از نماز ظهر حركت ستون آرام آرام شروع شد. ستون ما شامل يك ماشين سيمرغ كه رويش كاليبر پنجاه نصب شده بود و يك جيپ شهباز و يك خودروي زيل مي‌شد! يعني مجموعا 3 ماشين. نفرات ستون نيز كلا 45 نفر بودند. سلاحهاي سنگين ما يك قبضه كاليبر 50، يك قبضه آرپي‌جي و دو قبضه تيربار ژ - 3 بود و يك عدد بي‌سيم پي‌آرسي - 77 نيز ارتباط ستون را با بانه برقرار مي‌ساخت.
حركت چنين ستوني تا به حال بي‌سابقه بود. در كردستان ستونايي كه براي پاكسازي اعزام مي‌شدند حداقل 10 برابر اين نيرو داشتد و حتما زرهپوش و تفنگ 106 و تعداد زيادي تيربار سنگين و آرپي‌جي و خمپاره همراه ستون فرستاده مي‌شد و علاوه بر اين هوا نيروز نيز هميشه همراه ستونها در عمليات مشاركت داشت و خود عامل بسيار بزرگي بود.
با توكل بر خدا و فقط انتظار پشتيباني و ياري از او ستون را حركت داديم و به سوي بوئين براه افتاديم. من و غلامعلي با يك راننده با جيپ شهباز در جلو حركت مي‌كرديم و پشت سرمان ماشين سيمرغ و پشت سر آن ماشين زيل حركت مي‌كرد. رفته رفته از محدوده شهر خارج شده وارد جاده سنگلاخي پرپيچ و خمي كه از ميانه تپه‌هاي پوشيده از درخت مي‌گذشت شديم.
طبق خبرهايي كه برايمان آورده بودند، دشمن در بوئين هيچ چيز براي به راه انداختن يك كشتار كم نداشت، در آنجا علاوه بر ده‌ها مزدور مسلح همه نوع سلاح سنگين وجود داشت، با اين حال ذره‌اي از آنچه در پيش رويمان وجود داشت واهمه نداشتيم و با روحيه‌اي بسيار خوب و با زبان روزه، مقتدر و سربلند راه را به سوي هدف مي‌پيموديم.
پس از حدود 20 دقيقه از پشت يك تپه كوچك پيچيديم در جلوي ستون دهكده بزرگ و زيباي بوئين كه اطراف مملو از درخت و باغ و مزرعه بود پيدا شد و ما با آن فاصله‌اي بيشتر از پانصد متر نداشتيم.
در همانجا متوقف شديم. بلافاصله يك دسته 5 نفري را همراه با يك تيربار بر روي تپه مشرف به ده فرستاديم تا تامين ما را در هنگامي كه مشغول پاكسازي ده هستيم برقرار كنند. به سوي ده حركت كرديم، از پل روبروي ده كه رد شديم همه از ماشيها پياده شدند و بلافاصله دسته‌هابه طور منظم حركتشان را شروع كردند. به جز يك دسته‌اي كه براي حفاظت از ماشينها باقي مانده بقيه مي‌بايست از طرفين ده به بالاي ده رسيده و از آنجا پاكسازي مي‌كردند و نقطه تجمعه هم ميدان ده اعلام شده بود و دست آخر آنجا جمع مي‌شدند.
من و غلامعلي نيز به طرف ميدان رفتيم تا فرصتي كه بچه‌ها مشغول پاكسازي هستند براي مردم بوئين صحبت كنيم. اتفاقا جمعيت زيادي هم بودند و غلامعلي برايشان از انقلاب و ضد انقلاب و خصوصيات هر يك از اين دو مفصلا صحبت كرد. حرفهاي ما تمام شد ولي بچه‌ها هنوز كارشان تمام نشده بود. با غلامعلي راه افتاديم تا به طرف بچه‌ها برويم در كنار يكي از خانه‌ها موتورسيكلتي توجهمان را به خودش جلب كرد. موتور هوندا 450 آن هم توي اين دهكده !! از صاحب خانه و خانه هاي مجاور در مورد موتور پرسيديم ولي همه اظهار بي‌اطلاعي مي‌كردند و ظاهرا نمي‌دانستند موتور مال كيست! مردم وقتي مي‌خواستند به ما جواب بدهند صدايشان مي‌لرزيد، از لرزش صدايشان و از تشنج اعصابشان به راحتي مي‌توانستم حدس بزنم ضد انقلاب با چه وحشيگري با مردم رفتار مي‌كند.
دست به بدنه موتور كه زديم گرم بود،‌مشخص بود كه مدت زيادي نيست كه در آنجا پارك شده براي همين به جستجويمان بيشتر ادامه داديم و بالاخره يكي از جوانان ده آهسته و نجوا گونه به ما ندا داد كه موتور مال كومله است و موتور را گذاشته‌اند و وقتي فهميدند شما مي‌آئيد به كوه فرار كردند با دستكاري سوئيچ، موتور را روشن كردم و غلامعلي هم سوار شد تا به دسته‌هاي پاكسازي سر بزنيم.
بعد از اينكه به سردسته‌ها سر زديم و گفتيم كه زودتر جمع شوند تا حركت كنيم، به غلامعلي پيشنهاد كردم كه براي شناسايي بقيه مسير جهت عملياتهاي بعدي با موتور بقيه جاده را به طرف مريوان شناسايي كنيم. غلامعلي چون تيربار همراهش آورده بود آن را به يكي از بچه‌ها داد و اسلحه ژ - 3 او را گرفت و به راه افتاديم.
از ده بيرون آمده و به طرف جاده مريوان پيچيديم.
منبع: http://www.farsnews.net